چادر میراث مادری شیعیان است ؛ پارچه سیاهی که تنها کوردلان روزگار تاب دیدنش را ندارند .
تنها جایی که حجاب داشت هنگام نماز خواندن بود گویا تنها کسی که به او محرم نبود خداوند بود... ولی امیدوارم که این کار او شروع بیداری برای او باشد
دلت پاک باشد، کافی است!!!
هر چه بیشتر به شاخ و برگ گل نظاره می کرد، بیشتر محو زیبایی اش می شد.
تا بحال به خود اندیشیده ای...؟ به گوهـــــر وجودی ات ؛ به عــزت درونـــی ات ؛ زیــــبایی کنونـی ات به مروارید چی...؟! اندیشیده ای ... به ارزشش به زیبایی بودنش ؛ به کمیاب بودنش ؛ محبوب بودنش اره... درست فهمیدی !! تو مرواریدی هستی زیبا در پوشش چادری زیباتر مروارید باش تا همیشه محبوب باشی ... نه چون سنگ ساحل در دسترس همگان
ازدختری جوان و چادری پرسیدند: از چه آرایشی استفاده میکنی؟! گفت این ها را به کار می برم: . . . . برای لبانم:....... راستگویی برای صدایم:...... ذکرالله برای چشمانم:...... چشم پوشی از حرامات برای دستانم:..... کمک و یاری به مستمندان برای پاهایم:...... ایستادن به نماز برای قامتم:.... سجده بردن برای الله برای قلبم:.... حب الله برای عقلم:.... دانایی برای خودم:.... ایمان به وجود الله
خانوووووووم… شــماره بدم؟ خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟ خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید! بیچــاره اصلاً اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش میداد. تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیاش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت… شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…! دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند… دردش گفتنی نبود…! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی میگفت انگار! خدایا کمکم کن… چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد… امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد…! انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد! احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه میکند! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد… دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…! منبع:http://www.goharenab.blogfa.com/
|
About![]()
به وبلاگ ماخوش آمدید امیدواریم لذت ببرید Archivesآذر 1392AuthorsماLinks
علمی فرهنگی دانلود
LinkDump
ساختن وبلاگ کاربران آنلاين:
بازدیدها :
<-PollItems->
|